چَند بیتی ها

شماره 1:

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

«حضرت حافظ»

شماره 2:

سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست

نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست

«حضرت مولانا»

شماره 3:

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ

«ابوسعید ابوالخیر»

شماره 4:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد کبود بماند

«حضرت حافظ»

 شماره 5:

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید ندا ها را صدا

«حضرت مولانا»

شماره 6:

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

«حضرت حافظ»

شماره 7:

تا کی زنم به روی دریا ها خشت؟!

بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت.

خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟!

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟!

«حکیم عمر خیام»

شماره 8:

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد.

«حضرت حافظ»

شماره 9:

یا چشم بپوش از منو از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

«فاضل نظری»

شماره 10:

فسانه ای عاشقان خواندم شب و روز 

کنون در عشق تو افسانه گشتم.

«حضرت مولانا»

شماره 11:

همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

«شهریار»

شماره 12:

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر عاقل و زیرک باشی

«حضرت حافظ»

شماره 13:

خلق را تقلیدشان بر باد داد

ای دوصد لعنت بر این تقلید باد

«حضرت مولانا»

شماره 14:

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگر نه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

«سعدی شیرین سخن»

شماره 15:

هرشبی گویم که فردا ترک این سودا کنم.

باز چون فردا شود امروز را فردا کنم.

«هلالی جغتایی»

شماره 16:

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهر یاری بر قرار و بر دوام

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

«حضرت حافظ»

شماره 17:

بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم

مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم

مارا چه غم از باده نباشد،که دمی نیست

از عمر که با ناله ی مستانه نباشیم

سرگشته ی محضیم و در این وادی حیرت

عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت

سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید

آن روز که ما در غم جانانه نباشیم

«اخوان ثالث»

شعر شماره 18:

زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا

زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی

زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور

زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا

زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال

زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی

چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی

چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا

علم‌های الهی ز پس کوه برآمد

چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا

چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را

بزن گردن آن را که بگوید که تسلا

چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را

چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا

گر اجزای زمینی وگر روح امینی

چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد

دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش

تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا

تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار

بپالا و بیفشار ولی دست میالا

خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش

مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا

«حضرت مولانا»

شعر شماره 19:

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

«حضرت حافظ»

شعر شماره 20:

خوابند وکیلان و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یک خانۀ ویران

یا رب بستان داد فقیران ز امیران

«عارف قزوینی»

شعر شماره 21:

ای زندگی، تن و توانم همه تو

جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو 

تو هستی من شدی، از آنی همه من

من نیست شدم در تو، ازآنم همه تو

«مولانا»

شعر 22:

به عمل کار برآید، به سخن دانی نیست.

پینه دست کم از پینه پیشانی نیست.

«سعدی»

شعر شماره 23:

مرد خرد مند هنر پیشه را، عمر دوبایست در این روزگار.

تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار.

«سعدی»

شعر شماره 24:

وقتِ ضرورت چو نماند گریز 

دست بگیرد، سر شمشیر تیز

«سعدی»

شعر شماره 25:

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

چه بر تخت مردن، چه بر روی خاک

«سعدی»

شعر شماره 26:

آن شنیدی که لاغری دانا

گفت باری به ابلهی فربه

اسب تازی ووگر ضعیف بود

همچنان از طویله خر بِه

«سعدی»

شعز شماره 27:

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نِهالی

باشد که، پلنگ خفته باشد

«سعدی»

شعر شماره 28: 

کس نیاید به زیر سایه بون

ور همای از جهان شود معدوم

شعر شماره 29:

نیم نامی گر خورد مرد خدا

بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه

همچنان در بند اقلیمی دگر

«سعدی»

شعر شماره 30:

پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است

تربیت نااهل راچون گردکان گنبد است

«سعدی»

شعر شماره 31:

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید بر نخوری

با فرومایه روزگار میر 

که از نی بور یا شکر نخوری

«سعدی»

شعر شماره 32:

با بدان یار گشت همسر لوط

خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند

پی نیکان گرفت و مردم شد

«سعدی»

شعر شماره 33:

دانی که چه گفت زال با رستم گرد

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آبِ سرچشمه خُرد

چون بیشتر آمد، شتر و بار ببرد

«سعدی»

شعر شماره 34:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمی بزرگ شود

«سعدی»

شعر شماره 35:

توانم آنکه نیازارم اندرون کسی

حسود را چه کنم که او ز خود به رنج در است

بمیر تا برهی ، ای حسود!که این رنجی‌ست

که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

«سعدی»

شعر شماره 36:

هرکه فریاد رس روز مصیبت خواهد

گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش

بندهٔ حلقه به گوش ار ننوازی برود

لطف کن، لطف، که بیگانه کند حلقه به گوش

«سعدی»

شعر شماره 37:

نکند جور پیشه، سلطانی 

که نیاید ز گرگ چوپانی

پادشاهی که طرح ظلم افکند

پای دیوار ملک خویش بکَنْد

«سعدی»

شعر شماره 38:

پادشاهی که اورا دارد ستم بر زیر دست

دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست 

با رعیت صلح کن، وز جنگِ خصم ایمن نشین

زآنکه شاهنشاهِ عادل را رعیت لشکر است

«سعدی»

شعر شماره 39:

بنی ادم اعضای یک پیکرند

که در آفرینش ز یک گوهرند 

چو عضوی بدرد آورد روزگار

دگر عضو هارا نماند قرار

تو که‌ز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی

«سعدی»

شعر شماره 40:

مارا به جهان خوش تر از این یک دم نیست

که‌ز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

«سعدی»

شعر شماره 41:

کسی نبیند که تشنگان حجاز 

به سر آبِ شور گرد آیند

هر کجا چشمه‌یی بود شیرین 

مردم و مرغ و مور گِرد آیند

«سعدی»

شعر شماره 42:

چو دارند گنج از سپاهی دریغ

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

«سعدی»

شعر شماره 43:

آنان که به کنج عافیت بنشستند

دندانِ سگ و دهان مردم بستند

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند 

و از دست زبان حرف گیران رساند

«سعدی»

شعر شماره 44:

زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد

نگرش زر ندهی سر بنهد در عالم

«سعدی»

شعر شماره 45:

همای بر همه مرغان از آن شرف دارد 

که استخوانی خورد و جانور نیازارد

«سعدی»

شعر شماره 46:

اگر صدسال گبر آتش فروزد

اگر یک دم در او افتد بسوزد

«سعدی»

شعر شماره 47:

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست 

در پریشان حالی و درماندگی

«سعدی»

شعر شماره 48:

ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار

که آب چشمه حیوان درون تاریکی‌ست

«سعدی»

شعر شماره 49:

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بَرِ شیرین دارد

«سعدی»

شعر شماره 50:

ندانستی که بینی بند بر پای

چون در گوشَت نیامد پند مردم

دگر ره چون نداری طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

«سعدی»

شعر شماره 51:

چو کعبه قبلهٔ حاجت شد از دیار بعید

روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ

تورا تحمل امثال ما باید کرد

که هیچ کس نزند بر درخت بی بر سنگ

«سعدی»

شعر شماره 52:

بزرگی بایدت بخشندگی کن!

که دانه تا نیفشانی نروید 

«سعدی»

شعر شماره 53:

اگر گنجی کنی، بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را برنجی

«سعدی»

شعر شماره 54:

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نَمُرد که نام نکو گذاشت

«سعدی»

شعر شماره 55:

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

«سعدی»

شعر شماره 56:

آتش سوزان نکند، با شدند

آنچه کند، دودِ دل دردمند

«سعدی»

شعر شماره 57:

مسکینِ خر ار چه بی تمیز است

چون بار همی برد عزیز است.

گاوان و هرات باربر دار

بِه ز آدمیان مردم آزار

«سعدی»

شعر شماره 58:

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

«سعدی»

شعر شماره 59:

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولش شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف

«سعدی»

شعر شماره 60:

نماند ستمکار بد روزگار

بماند بر او لعنت پایدار 

«سعدی»

شعر شماره 61:

چون نداری ناخن درنده تیز

با دَدان آن بِه که کم گیری ستیز

«سعدی»

شعر شماره 62:

پیشِ که بر آورم ز دستت فریاد؟!

هم پیش تو، از دست تو، گر خواهم داد.

شعر شماره 63:

همچنان در فکر آن بیتم که گفت:

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال دوست زیر پای پیل

«سعدی»

شعر شماره 64:

هرچه رود بر سرم، چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند، حکم خداوند راست.

«سعدی»

شعر شماره 65:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمرش ستمی

«سعدی»

شعر شماره 66:

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا، دعایی بر آسمان نرود

«سعدی»

شعر شماره 67:

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه گرفت

«سعدی»

شعر شماره 68:

پادشه پاسبان درویش است 

گرچه رامِش، یه فر دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

«سعدی»

شعر شماره 69:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست 

که این دولت و ملک میرود دست به دست

«سعدی»

شعر شماره 70:

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

«سعدی»

شعر شماره 71:

خلاف رای سلطان، رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شب است این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

«سعدی»

شعر شماره 72:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آب است و یک چمچمه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهاندیده بسیار گوید دروغ

«سعدی»

شعر شماره 73:

بلی! مرد آن کَس است از روی تحقیر

که چون خشم آیدش باطل نگوید

«سعدی»

شعر شماره 74:

تا توانی درون کس نخراش

که اندرین راه خارها باشد

کارِ درویش مستمند بر آر

که تو را نیز کار ها باشد

«سعدی»

شعر شماره 75:

عمر گران مایه در این صرف شد 

تا چه خورم صیف و چه پوشم شنا

ای شکم خیره به نانی بساز 

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

«سعدی»

شعر شماره 76:

مگر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

«سعدی»

شعر شماره 77:

اگر دانش به روزی در فزودی 

ز نادان تنگ روزیتر نبودی

به نادان آن چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

«سعدی»

شعر شماره 78:

بزرگش نخوانند اهل خِرَد 

که نام بزرگان به زشتی بَرَد 

«سعدی»

___

شعر شماره 79:

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیک مرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار؟!

«سعدی»

شعر شماره 80:

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استعفار

«سعدی»

شعر شماره 81:

می نگویم که طاعتم بپذیر 

قلمِ عفو بر گناهم کش

«سعدی»

شعر شماره 82:

شنیدم که مردان خدای

دلِ دشمنان را نکردند تنگ

تورا کی میسر شود این مقام؟!

که با دوستانت خلاف است و جنگ؟!

«سعدی»

شعر شماره 83:

هر که غیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.

«سعدی»

شعر شماره 84:

چه دانند مردم که در خانه کیست؟!

نویسنده داند که در نامه چیست!

شعر شماره 85:

صورت حالِ عارفان دلق است

این قَدَر بس، چو روی در خلق است

در عمل کوش و هرچه خواهش پوش

تاج بر سر نه و علم بر دوش

شعر شماره 86:

ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی

که این ره که تو میروی به ترکستان است!

شعر شماره 87:

نبیند مدعی جز خویشتن را

که دارد پرده‌ی پندار در پیش

«سعدی»

شعر شماره 88:

فهم سخن چون نکند مستمع 

قوت طبع از متکلم مجوز

فُسحت میدان ارادت بیار

تا بزند مرد سخنگوی گوی

«سعدی»

شعر شماره 89:

گر مرا زار، به کشتن دهد آن یار عزیز 

تا نگویی که در آن دَم غم جانم باشد

گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد؟

که او دل آزرده شد از من، غمِ آنم باشد

«سعدی»

شعر شماره 90:

چون به سختی در بمانی، تن به عجز اندر نده

دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین

«سعدی»

شعر شماره 91:

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست 

چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست!

«سعدی»

شعر شماره 92:

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغولِ تماشا نشویم 

«صائب تبریزی»

شعر شماره 93:

می خندم و خنده نمی آید خوش 

می گریم و گریه خوشم می آید 

«مجد همگر»